امیر محمدامیر محمد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

امیرمحمد امیر قلب بابا و مامان

سفر به شیراز

سلام گل یکدونه چشم و چراغ خونه سلام پسرم الان صبح پنجشنبه است و من و شما از صبح دوشنبه دوتایی اومدیم شیراز و بابا ابراهیم به خاطر کارش نتونست باهامون بیاد. انشالله دفعه بعد که واسه عروسی دایی علی و خاله زهرا میایم (18شهریور) بابا هم باهامون میاد. تو اتوبوس که اومدیم خدا را شکر خیلی اقا بودی و اصلا اذیت نکردی. یه خورده خوابیدی وقتی هم بیدار بودی بازی میکردی. لحظه ای که از اتوبوس پیاده شدیم و شما باباجون و مامان جون را دیدی که اومده بودن جلومون حسابی ذوق کردی و واسشون خندیدی. دیگه حاضر نبودی بیای بغل من. انشالله همیشه سایشون بالاسرمون باشه. اینجا هم یه شب رفتیم چمران . یه شب هم با خاله رقیه و داداش متین ر...
3 شهريور 1392

اسباب کشی

سلام گل یک دونه ام چشم و چراغ خونه ام پسرم ما مدتهای زیادی دنبال خونه میگشتم و با قدم خیر شما بالاخره خونه الانمون را ٤/٨/٩١ قولنامه کردیم و تقریبا وقتی شما یک ماه و ١٠ روز داشتی(٢٣/٨/٩١) ما خونمون را تحویل گرفتیم و شروع به جمع کردن وسایل و اسباب کشی کردیم. با وجود پسر شیطونی مثل شما خیلی سخت بود چون همش میخواستی تو بغلم باشی و شیر بخوری و تو این اوضاع من میخواستم وسایل را جمع کنم. به هر حال ما وسایل را جمع کردیم بابا ابراهیم کارتنهای کوچک را با ماشین خودش اورد خونه و وسایل بزرگ را هم ٢٥/٨ /٩١ اوردیم خونه و از فردای اون روز تو خونه مستقر شدیم . کمک های زیاد مامان جون و بابا جون و خاله و دایی اگه نبود معلوم نبود ما چکار میکردی...
3 شهريور 1392

ماه اول

پسرم یک ماه از به دنیا اومدنت گذشته یک ماهی که نفهمیدم چقدر زود گذشت. 12 مهر ماه مامان یه خورده حالش خوب نبود همراه مامان و جون و باباجون رفتیم شیراز تا یه سر به دکتر بزنیم و خیالمون راحت بشه. تو مطب خانم دکتر شرح حال مامان را که شنید گفت باید امشب بری بیمارستان تا معلوم بشه باید سزارین کنی یا نه. اینم بگم که امکان زایمان طبیعی واسه مامان نبود چون شما از همون اوایل بارداری در حالت بریج بودی یعنی سرت بالا و پاهات پایین بود. از همون موقع شیطون بودی. خلاصه ما هم با استرس فراوون رفتیم بیمارستان و فقط به بابا ابراهیمت زنگ زدم و ماجو گفتم شب بره خونه مامان جون بخوابه که اگه لازم شد بیاد شیراز وسایل من و تو رو که مامان جون درست یک هفت...
3 شهريور 1392

شناختن اهنگ

پسرم قبل از اینکه به دنیا بیای من برای شما چند تا اهنگ لالایی و ترانه کودکان رو موبایلم ریخته بودم و روزها مخصوصا تو دو سه ماه اخر برات پخش میکردم تا گوش کنی چون شنیده بودم بچه ها بعد از تولد این صداهای اشنا را تشخیص میدن و بهشون ارامش میده. روز سوم بعد از تولدت شروع کردی به گریه و هر کاری من یا مامان جون میکردیم اروم نمیشدی . یادم به اهنگ افتاد و اهنگ لالایی را که بیشتر برات میزاشتم پخش کردم تو با شنیدن ای لالایی اروم شدی و تو بغلم خوابیدی هم ذوق زده شده بودیم و هم تعجب کردیم. تا یکی دو ماه اول هروقت اروم نمیشدی برات این اهنگ را پخش میکردم که شما خیلی دوست داشتی.  و باهاش اروم میشدی. قربون پسرم برم. ...
3 شهريور 1392

پسر ماماني!

پسرم این روزها خیلی بهم وابسته شدی و جلوی دیگران غریبگی میکنی. البته فکر کنم این اقتضای سنت باشه. در هر حال خدا کنه این جوری نمونی. دیروز مادر( مامان بابا ابراهیم) خونمون بود ولی تو از لحظه ای که دیدیش شروع به گریه کردی و همش به من یا بابا چسبیده بودی بعد از یک ساعتی که مثلا بهتر شده بودی از پشت سر بابا ابراهیم یواشکی سرک میکشیدی و نگاش میکردی. عصر هم با عموها و عمه مریم رفتیم بیرون. اونجا هم حاضر نشدی بغل کسی بری. اینم عکس دیروزت وقتی میخواستیم بریم بیرون.
2 شهريور 1392